جدید ترین مد روز

جدید ترین مد روز جهان

جدید ترین مد روز

جدید ترین مد روز جهان

پیوندها

داستان کودکانه بز پادشاه

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

داستان کودکانه بز پادشاه

 

داستان کودکانه بز پادشاه : یکی بود یکی نبود ، روزی بود و روزگاری بود، توی یک مزرعه قشنگ و سرسبز حیوونای زیادی کنار هم زندگی می کردن. یه روز حیوونای مزرعه با هم تصمیم گرفتن برای اینکه نظم و انظباط بین حیوونا همیشه برقرار باشه و همه حیوونا با آرامش و راحتی کنارهم زندگی کنن، هرچند وقت یکبار یکی از حیوونا به عنوان پادشاه انتخاب بشه تا همه از اون حرف شنوی داشته باشن و به قانونایی که میذاره عمل کنن.
بین این حیوونا یه بزی بود بچه ها که اسمش ایگودوب بود . حیوونای مزرعه تصمیم گرفتن اول ایگودوب پادشاه مزرعه و حیوونا بشه.خلاصه ایگودوب پادشاه شد و زندگی خیلی خوبی هم داشت. روزها از این جریان گذشت تا اینکه یک روز ایگودوب همه حیوونا و پرنده های مزرعه رو صدا کرد و اونارو برای یک جلسه مهم دور هم جمع کرد.

بز پادشاه گفت :” دوستای من ، من شمارو اینجا جمع کردم تا راجع به خوابی که دیشب دیدم باهاتون حرف بزنم” همه پرنده ها و حیوونا ساکت بودن و خوب و با دقت به حرفای ایگودوب گوش میکردن.
ایگودوب ادامه داد:” من خواب دیدم که هیچ غذا و آبی رو ی زمین باقی نمونده و خیلی از ماها از گرسنگیو تشنگی از بین رفتیم ” . وقتی پرنده ها و حیوونای مزرعه خواب ایگودوب رو شنیدن خیلی نگران شدن و ترسیدن. همون موقع بود که گربه پرسید :” حالا باید چی کار کنیم؟”
مرغ و اردک فکری به ذهنشون رسید، اونا گفتن :” اجازه بدین که هر کدوم از ما به دنبال غذا بریم و هر چقدر که میتونیم غذا وخوراک جمع کنیم و اونارو تو انبار خونه پادشاه ذخیره کنیم”
ایگودوب و همه حیوونای مزرعه از این فکر خیلی خوشحال شدن و قبول کردن که هر کدوم به دنبال غذا برن. بعد ایگودوب برای اینکه کسی از زیر کار در نره و تنبلی نکنه یه قانونی گذاشت، اون گفت :” یه طناب بخرید و هر کسی رو که به دنبال غذا نمیره و اون رو تو انبار خونه من جمع نمیکنه با اون طناب ببندینشو و پیش من بیارینش”
دو سه روزیکه از این جریان گذشت زمان پادشاهی ایگودوب تموم شد و قرار شد حیوونای مزرعه یه پادشاه جدید دیگه انتخاب کنن. به خاطر همین همه حیوونا دور هم جمع شدن و با مشورت با همدیگه گربه رو به عنوان پادشاه جدید مزرعه انتخاب کردن. اما بز از اینکه حیوون دیگه ای پادشاه شده بود ناراحت و عصبانی شد و گربه رو به پادشاهی مزرعه قبول نکرد. ایگودوب میگفت :” من پادشاه مزرعه هستم.هیچ پادشاه دیگه ای وجود نداره.من حرف هیچ حیوون دیگه ای رو گوش نمیکنم ”

از فردای اون روز حیوونا هر غذایی که جمع میکردن به انبار خونه پادشاه جدید میبردن. اما ایگودوب نه دنبال غذا می رفت و نه به حرفای پادشاه گربه گوش میداد.
کمی بعد گاو با ناراحتی رو کرد به همه حیوونا و گفت :” وقتی که ایگودوب پادشاه بود همه به حرفاش گوش می کردیم و قانونایی که میذاشت رو اجرا می کردیم اما حالا اون نمیخواد به حرفای پادشاه جدید ما گوش بده. حالا باید چی کار کنیم؟
همه حیوونای اهلی و پرنده های مزرعه از این موضوع عصبانی و ناراحت بودن. همه حیوونا یک صدا با هم گفتن :” اون فکر میکنه که با ما فرق میکنه”
سگ گفت:” من وقتی که بز پادشاه بود خیلی به اون کمک میکردم. شبها نمیخوابیدم ، همیشه با ایگودوب بودم و آماده کمک کردن به اون بودم”
گوسفند گفت :” من از پشمای خودم به اون میدادم تا از اونا برای بچه هاش لباس درست کنه و تنشون کنه”
خوک گفت :” وقتی که ایگودوب پادشاه بود به دوستاش گفته بود که من زیاد غذا میخورم.اما من همش تو باغ اون بودمو براش ذرت و گندم می کاشتم”
گوسفند گفت :” اون چی گفته؟ اینکه تو زیاد غذا میخوری؟ ایگودوب فکر میکرده که قرار برای همیشه پادشاه بمونه؟ بیاین یه کاری کنیم که اون بفهمه دیگه پادشاه نیست، من نمیدونم چرا ایگودوب فکر میکنه که از بقیه مهم تر و باارزش تره”
همه حیوونا خندیدن و قبول کردن که باید یه کاری کنن ایگودوب بفهمه که با بقیه حیوونا هیچ فرقی نداره به خاطر همین همه یکصدا گفتن که اون هم باید برای انبار خونه پادشاه جدید غذا میبرده ولی تا حالا این کار رو نکرده. به خاطر همین پادشاه گربه دستور داد که ایگودوب رو پیش اون بیارن.
چند لحظه بعد وقتی حیوونا پیش ایگودوب رفتن تا اونو بیارن دیدن که اون روی صندلی نشسته و یه پاشم انداخته روی اون یکی پاش، ایگودوب تا حیوونا رو دید فهمید که برای چی پیشش اومدن به خاطر همین گفت :” من پیش گربه نمیام، هیچ پادشاه دیگه ای به جز من وجود نداره،وقتی که من پادشاه شدم باید برای همیشه پادشاه میموندم”
گوسفند گفت: ” پس ما هم تو رو با طناب میبندیم و پیش پادشاه گربه می بریم”
بنابراین گاو با طناب گردن بز رو به دم خودش گره زد و شروع به کشیدن اون کرد، گوسفند ، اردک ، سگ ،خوک و خروس همشون شروع کردن به تشوی ق کردن گاو و یک صدا میگفتن :”این بز یک دنده و لجباز و حرف گوش نکنو پیش پادشاه جدید ما ببر”
از اون زمان به بعد هر بزی که موقع کشیدن حرکت نمیکنه فکر میکنه که میخوان ببرنش پیش پادشاه جدید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۹
hamed akbari

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی